فِلــورانس

فِلــورانس

هیس، گاهی فقط باید نوشت!
فِلــورانس

فِلــورانس

هیس، گاهی فقط باید نوشت!

پیدایم کن!

جای خالی ات 

جنگ تحمیلی است...

.

بیا تمامش کن!!!

قیچی بردار و هرسم کن...سنگینم

افتادم به جان موهام...

کوتاهشان کردم.با قیچی زوار دررفته مادر!حسابی درد کشیدند

اصلا توقع نداشتند اینقدر هیتلر وار رفتار کنم.

آسیب دیده بودند،  خراب و شکننده و خسته!

هرس کردم تا سبک بشوند و راحت نفس بکشند و مرا دعا کنند.

بافتمشان.سه دسته ای همدیگر را بغل کرده اند و خابند! 

دیوانه شده ام.

.

.

خسته و خراب و شکننده ام باید بخابم. 

خاک سرد نمیکند...دلتنگ میکند!!!

عکسهای قدیمی آدم را خراش میدهد. بعد از مدتها امشب با این حال و هوای برهوتم چشمم به آلبوم خورد و نگاهشان کردم.

چقدرهایشان را سالیان دراز است که نداریم.

 آخ،  روی عکس بی بی شیرین که سال هشتاد و دو به غم انگیزترین شکل ممکن جان داد قطره ای اشک ریخت.دست کشیدم روی صورت خوب و عزیزش گفتم برام دعا کن 

دعا کن که خیلی دورم از خسته گیرهای زندگی!

از پشت پلک های بلندش فقط لبهای فاتحه خان مرا لب خوانی میکرد...

بهانه ی گریه امشب هم جور شد و دلم خیلی تنگ شد برای چندسال پیشها...

اینروزها پاییز است و سردی هوا و ابرهای خاکستری،  قشنگ قصد جان آدم را دارند... 

پاگردهای  دور توی زندگی ، آدم را چقدر کهنسال میکنند...

.

.

خسته ام...دیازپام و یک چای داغ نعنایی با دستان مادرم لطفا!

آلزایمر ممنوع...

یادت نره 

من ذره ای عوض نشدم 

هنوز هم اندازه ترین موجود برای آغوشتم...  

یادت نره 

برگشتی  

خاستی که برگردی 

بغلم کن اول

آلزایمر در مقوله ی بغلت ممنوع!

هراسنده گی...

اندوهگین است 

نتوانی دوست بداری... 

جایی در  

زندگیت  

دختری با تمام احساسش جا ماند... 

سکوت مطلق