افتادم به جان موهام...
کوتاهشان کردم.با قیچی زوار دررفته مادر!حسابی درد کشیدند
اصلا توقع نداشتند اینقدر هیتلر وار رفتار کنم.
آسیب دیده بودند، خراب و شکننده و خسته!
هرس کردم تا سبک بشوند و راحت نفس بکشند و مرا دعا کنند.
بافتمشان.سه دسته ای همدیگر را بغل کرده اند و خابند!
دیوانه شده ام.
.
.
خسته و خراب و شکننده ام باید بخابم.
عکسهای قدیمی آدم را خراش میدهد. بعد از مدتها امشب با این حال و هوای برهوتم چشمم به آلبوم خورد و نگاهشان کردم.
چقدرهایشان را سالیان دراز است که نداریم.
آخ، روی عکس بی بی شیرین که سال هشتاد و دو به غم انگیزترین شکل ممکن جان داد قطره ای اشک ریخت.دست کشیدم روی صورت خوب و عزیزش گفتم برام دعا کن
دعا کن که خیلی دورم از خسته گیرهای زندگی!
از پشت پلک های بلندش فقط لبهای فاتحه خان مرا لب خوانی میکرد...
بهانه ی گریه امشب هم جور شد و دلم خیلی تنگ شد برای چندسال پیشها...
اینروزها پاییز است و سردی هوا و ابرهای خاکستری، قشنگ قصد جان آدم را دارند...
پاگردهای دور توی زندگی ، آدم را چقدر کهنسال میکنند...
.
.
خسته ام...دیازپام و یک چای داغ نعنایی با دستان مادرم لطفا!
یادت نره
من ذره ای عوض نشدم
هنوز هم اندازه ترین موجود برای آغوشتم...
یادت نره
برگشتی
خاستی که برگردی
بغلم کن اول
.
.
آلزایمر در مقوله ی بغلت ممنوع!
اندوهگین است
نتوانی دوست بداری...
جایی در
زندگیت
دختری با تمام احساسش جا ماند...
.
.
سکوت مطلق